بنده ی خدا
آیا هنوز وقت آن نرسیده که با خدا آشتی کنیم ؟

ن : ف م

بنده ی خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود،

و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.

زنی در حال عبور کودک را دید،

او را به داخل فروشگاه برد

و برایش لباس و کفش خرید و با مهربانی گفت: مواظب خودت باش.

کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟

زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.

کــودک گفت: می دانسـتم با او نسـبتی دارید.



نظرات شما عزیزان:

سهيلا
ساعت16:58---7 اسفند 1390
اخيييييييييييييييييييييييييييي ييييي.چه نازبود.

ناتاشا
ساعت13:20---1 اسفند 1390
خیلی تاثیرگذاره

علیرضا
ساعت19:53---27 بهمن 1390
واقعا آدمای مهربون با خدا نسبت دارن

s
ساعت17:41---24 بهمن 1390
vaaaaay cheqad zibaaa bood dooste aziz mamnoon az matalebe qashanget!

ساسان جیگره
ساعت11:06---24 بهمن 1390
آقا ما که اشکمون در اومد
البته نه فقط بغض کردیم

البته نه به فکر فرو رفتیم
البته باید بگم همین جوری هاج و واج موندیم
می دونی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون نمی دونم این مطالب به این قشنگی رو از کجا میاری
بخند تا دنیل بهت بخنده.عالی بود مثل همیشه.


justice
ساعت8:12---24 بهمن 1390
خیلی زیباست \"ف م\" عزیز آرزوی توفیق روزافزون برایت دارم

مطالبت واقعا تک و تاثیر گذاره


مهدی
ساعت21:54---23 بهمن 1390
واقعا تأثیر گذاره.خسته نباشی.

نازنین
ساعت21:53---23 بهمن 1390
وااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااا ااااااااای.خیلی قشنگ بود.

محمد
ساعت21:49---23 بهمن 1390
مطلب بسیار زیبایی است.انصافا مطالبی که میذاری تک هستن.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: