فقط یک قدم...
آیا هنوز وقت آن نرسیده که با خدا آشتی کنیم ؟

ن : ف م

فقط یک قدم...

ابو سعيد ابوالخير در مسجدي سخنراني داشت . مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جاي نشستن نبود و بعضي ها در بيرون نشسته بودند.

سپس شاگرد ابو سعيد گفت: تو را به خدا از آنجا که هستيد يک قدم پيش بگزاريد.

همه يک قدم پيش گذاشتند، سپس نوبت به سخنراني ابو سعيد رسيد، او از سخنراني خود داري  کرد.

مردم که مدت يک ساعت در مسجد بودند و خسته شده  بودند شروع به اعتراض کردند.

ابو سعيد پس از مدتي گفت: هر آنچه که من ميخواستم بگويم شاگردم به شما گفت، شما يک قدم به جلو حرکت کنيد تا خدا ده قدم به شما نزديک شود...

 



نظرات شما عزیزان:

نازنين
ساعت13:33---3 ارديبهشت 1391
چرا نمي فهمي ساسان خان.اين كه واضحه.بابا ميگه اصلا بي خيال.
بخند


سهيلا
ساعت11:36---3 ارديبهشت 1391
بابا اين ابوسعيدم براي خودش عارفي بوده ها

ساسان جیگره
ساعت23:25---2 ارديبهشت 1391
بابا عارففففففففففففففففففففففف.

بازم ازاین چیزایی نوشتی که ما نمی فهمیم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: یاد خــدا،آرامش بخش دلهــا، شعر،جمله زیبا ، ،
:: برچسب‌ها: داستان درباره خدا, خدا, درباره خدا, ابو سعید ابوالخیر, داستان,